loading...
هرچي فكر كني
jonahex بازدید : 55 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (0)
بقیه داستان
............ وقتی هوا تاریک شد

از زیر درخت بیرون آمدم وبه آهستگی شروع به قدم زدن کردم.

مدت زیادی بی هدف می گشتم, اما نمی توانستم دوباره قبرش را پیدا کنم .

در حالی که دستهایم را دراز کرده بودم به جستجو ادامه دادم. دستها, پاها ,زانوها, سینه و حتی سرم به قبرها برخورد می کرد ولی باز هم به جستجوی خود ا
دامه دادم .

مثل کوری که اطرافم را لمس میکردم; با دستهایم

بدنبال سنگ ها, صلیبها, نرده های آهنی و دسته هایی از گلهای پژمرده میگشتم.

اسامی را با انگشتانم می خواندم ولی قبرش را نمی تونستم پیدا کنم.

چه شب تاریکی بود.

ماه به کلی پنهان شده بود .

درمیان خیابانهای کوچک که بین ردیف های قبرها کشیده شده بود ,وحشت عجیبی بر من حاکم شده بود.

وقتی دیگر نمی توانستم قدم بزنم ; و زانوهایم ناتوان شده بودند, روی یکی از قبرها نشستم. میتوانستم صدای تپش قلبم را بشنوم!

علاوه بر این چیز دیگری را هم میشنیدم. آنصدای چه بود؟ صدایی مبهم.

در این شب ظلمانی که کسی قادر به رفت و آمد نبود آیا این صدا توهم بود یا از زیر این زمین مرموز بیرون می آمد؟

اطرافم را نگاه کردم; از وحشت سست شده بودم واز ترس بدنم سرد شده بود , نزدیک بود

جیغ بکشم و مرگ را پیش روی خود میدیدم.

ناگهان به نظرم رسید که تخته سنگ مرمری که روی آن نشستم ,تکان می خورد.

مثل این که کسی سنگ را حرکت میدهد.

با خیزی تند روی سنگ قبر کناری پریدم و به وضوح دیدم که سنگ قبر بلند می شود .

بعد مرده ای ظاهر شد و سنگ قبر را باپشت خمیدهاش به عقب راند.

با آنکه شب خیلی تاریکی بود این صحنه را به وضوح می دیدم روی صلیب می توانستم این کلمات را بخوانم : در این مکان ژاک الیوان آرامیده است,

او که در پنجاه و یک سالگی دار فانی را وداع گفت,

خانواده اش را دوست داشت , مهربان و درست کار بود, و به لطف حق به رحمت ایزدی پیوست.

آنمرده هم آنچه را روی سنگ قبرش نقش بسته بود خواند; بعد سنگ کوچک و نوک تیزی از کنار قبر برداشت و با دقت شروع به تراشیدن حروف روی سنگ کرد.

به آرامی آنها را پاک کرد وبا چشمان میان تهی اش به جایی که قبلاحروف حک شده بودند, نگاه کرد.

بعد با سر استخان انگشت سبابه اش این حروف نورانیرا نوشت: در این مکان ژاک الیوان آرامیده است او که در پنجاه و یک سالگی دار فانی را وداع گفت ,با

نامهربانی موجب مرگ زودرس پدرش شد چون که, چشم طمع به ثروت پدرش دوخته بود, زنش را اذیت میکرد, فرزندانش را زجر میداد ,

همسایگانش را می فریفت, هر کسی را که می توانست چپاول می کرد,

و سرانجام با خواری و ذلت این جهان را ترک کرد . نوشته اش که تمام شد, بی حرکت ایستاد و به آن نگاه کرد .

همین که سرم را چرخاندم دیدم که تمام قبرها شکافته شده اند, همه مرده ها بیرون آمداند وهمگی خطوط حک شده روی سنگ قبرهایشان را پاک کرده ,و کلمات دیگری روی آنها می نویسند.

از نوشته های روی قبر فهمیدم که همگی آنها در زمان حیات خود , انسانهای مغرض, خائن, ریاکار, دروغگو و پست بوده اند

همسایگانشان را آزار می دادند; همین پدران نیک , همسران با وفا, پسران فداکار, دختران پاک و کاسبان درستکار, دست به سرقت زده کلاه برداری کرده و

مرتکب هر عمل ننگین و شیطانی شده بودند.

همگی ,همزمان برسردرخانه ابدی شان این حقایق هراس انگیز را می نوشتند:

هر یک از آنها زمانی که زنده بود یا نادان بود و یا خود را به نادانی زده بود به نظرم رسید که معشوقه من هم باید چیزی روی سنگ قبرش نوشته باشد,

و حالا مطمئن از اینکه فورا اورا پیدا خواهم کرد دوان دوان و بدون ترس به سمتش رفتم .

بدون اینکه چهره اش را ببینم فورا او را شناختم , روی صلیب مرمری که قبلا این کلمات را خوانده بودم :دوست داشت دوستش داشتند و درگذشت.

حالا این کلمات را می دیدم : در یک روز بارانی, به قصد فریب محبوبش از خانه بیرون رفته بود, سرماخورد و مرد.

ظاهرا صبح روز بعد مرا بی هوش بر روی قبرها پیدا میکنند.
پایان
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما درباره ی وب سایت ما چیست
    آمار سایت
  • کل مطالب : 111
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 45
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 118
  • بازدید ماه : 118
  • بازدید سال : 1,486
  • بازدید کلی : 19,539